دیگه چه خبر؟
مخصوص دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی واحد پزشکی تهران ورودی مهر سال 87
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیز وبلاگمون هنوز نوپاست و شما هم باید کمکمون کنید تا یک وبلاگ پر محتوا و عالی داشته باشیم. اخبار کلاس ها و دانشگاه هم تا حد امکان به روز در آن قرار می گیرد.
پنج شنبه 23 مرداد 1398برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : رومینا باقری.راضیه رضایی
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﭼﻮﻥ …
 
نویسنده : شهرام مهدیزاده
تاریخ : دو شنبه 20 مرداد 1393
نظرات 0
 
 

لبخند ﺑﺰﻥ ﻭﻗﺘﯽ …
ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﻭﻗﺘﯽ …
به ﺳﺮﮐﺎﺭﺕ ﻣﯿﺮﻭﯼ …
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭﺑﺪﺭ ،
ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺷﻐﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﭼﻮﻥ …
ﺗﻮ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﯽ …
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﺎﻥ ،
ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺧﺮﺝ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ …
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﭼﻮﻥ …
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ،
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯼ …
ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﺩﺍﺭند .. ﺍﻣﺎ … !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﭼﻮﻥ …

پنج شنبه 23 مرداد 1398برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : رومینا باقری.راضیه رضایی

به آخرین باری فکر کن که عطسه کردی و مادرت گیر داد که کمی صبر کنی و بعد راه بیافتی، آخرین باری که پشت سرت آب ریختند تا زود از سفر برگردی، آخرین باری که تکه نان خشکیده ای را از زیرپا برداشتی و کنج دیوار گذاشتی، به یاد بیاور آخرین باری که انگشت کوچک دست راستت را بالا بردی برای اینکه خون دماغت بند بیاید، آخرین باری که از یکی خواستی تا تو را بترساند تا مگر سکسکه ات بند بیاید، آخرین باری که گل اقاقیا را زیر زبانت گذاشتی تا در امتحان نمره بالا بگیری، آخرین باری که مریض شدی و برای رفع چشم نظر، اسپند دود کردی... چقدر این خرافه ها حس خوبی داشتند.

و افسوس که علم آمد و گند زد به همه دلخوشی آدم ها، حالا هر روز علم پیشرفت می کند و از طرف دیگر؛ هر روز آدم ها افسرده تر می شوند، کاش علم نبود و مثل قبایل بدوی شب ها دور هم جمع می شدیم و پیر قبیله از ارواح سرگردان می گفت و ما بیشتر به هم نزدیک می شدیم و گرمای بازوهایمان به هم میخورد و احساس می کردیم که تنها نیستیم. علم آمد و ما را بیشتر با تنهایی مان آشنا کرد. هرچه درباره شیوه های برقراری ارتباط بیشتر تحقیق کردند، آدمها تنهاتر شدند، هر چه علم بیشتر در وجودمان نفوذ می کند، بیشتر می فهمیم که در جهان بی معنا زندگی می کنیم.

کاش «کوپرنیک» نبود و هنوز فکر می کردیم که در مرکز «جهان هستی» قرار داریم و تمام سیارات و خورشید و کهکشان ها به دور ما می چرخند، کاش نمی فهمیدیم که جهان بدون حتی ذره ای اعتنا به ما در حال گردش است و ما را پشیزی هم به حساب نمی آورد. کاش «داروین» نبود تا اشرف مخلوقات می ماندیم، کاش حتی یک درصد هم به این فکر نمی کردیم که شاید تکامل یافته موجودات پست تر باشیم، کاش نجوم انقدر پیشرفت نمی کرد که متوجه شویم بیشتر این ستاره هایی که عاشقانه بالای سرمان سوسو می کنند، میلیون ها سال پیش مرده اند و فقط نور آنها را می بینیم، کاش نمی فهمیدیم و لذت می بردیم از اینکه ستاره خودمان را پیدا کنیم که هر شب حواسش به ما هست و چشمک می زند.

کاش بین «لذت نادانی» و «رنج آگاهی»، لذت نادانی را انتخاب می کردیم و کسی کاری به کارمان نداشت. کاش نمی فهمیدیم و همچنان از زندگی لذت می بردیم،

و ای کاش روانشناس نبودم و مجبور نبودم که مراجعانم را از این «تلخی» و از این «رنج» آگاه سازم. از اینکه چقدر تنها هستند. کاش مجبور نبودم مراجعم را با گرفتاری هایش آشنا کنم و از او بخواهم که مسئولیت گرفتاری هایش را بپذیرد و بعد وی را در این روزگار علم زده ی بی هویت رها کنم تا به دنبال «معنا» بگردد. کاش روانشناس نبودم و مجبور نبودم مراجعم را از تحریف های شناختی اش، از اضطراب های وجودی اش، از گره هایی که در ارتباط با والدینش دارد، و از مسئولیت گریزی اش آگاه کنم. کاش می شد راهی پیدا کرد که تمام دردها را گردن جامعه انداخت، گردن والدین، گردن سیستم آموزشی، گردن ارواح سرگردان، گردن چشم نظر، و یا گردن قسمت و تقدیر انداخت، کاش میشد گردن ماه تولدش انداخت و گفت که خصوصیات متولدین این ماه همین است. ولی افسوس که انسان؛ محکوم به مسئولیت و انتخاب است، محکوم به آگاهی، و افسوس که آدم ها هر چه آگاهتر می شوند، رنج هایشان هم بیشتر می شود، و شاید همین رنج آگاهی، معنای زندگی باشند.

صفحه قبل 1 صفحه بعد


ورود اعضا: